اشتراک گذاری

نگران مادر

وسط جشن تولد جابزی دیدم که خوراکیش رو گذاشته رو صندلی و استفاده نمی‌کنه.
رفتم کنارش و ازش پرسیدم: پاستیل و پف‌فیل دوست نداری؟!
+ دوست دارم ولی می‌خوام ببرم خونه با مامانم بخورم خاله
_ این مال خودته، تو بخور من یه بسته می‌ذارم کنار که ببری برای مامانت!
تا این رو گفتم چشماش برق زد و شروع به خوردن خوراکی‌هاش کرد.
آخر‌های جشن دیدم همه در حال خوردن غذا هستن و این دختر قشنگم غذاش رو گذاشته توی پلاستیک.
ازش پرسیدم: محیا جان چرا غذات رو نمی‌خوری؟!
گفت: آخه بدون مامانم نمی‌تونم…
این‌بار من ازش خواهش کردم تا از خوردن غذاش لذت ببره و بهش قول دادم که حتما برای مادرش هم یه پرس می‌ذارم کنار!
وقتی غذا رو می‌خورد بغض گلوم رو گرفت، نمی‌تونست در لحظه زندگی کنه، همش نگران گرسنگی مامانش بود اون هم در سن ۸ سالگی…

5/5 - (1 امتیاز)

6 پاسخ

  1. سلام وقت بخیر
    مدرسه ای که دارید و علاوه بر دروس معمول ، مهارتهای زندگی، رفتاری و عملی و البته ارزشهای اعتقادی بسیار خوبه
    کاش چنین مدارسی رو بصورت غیرانتفاعی تاسیس کنید که قطعا بسیاری خاتواده ها ازش استقبال میکنن و از قِبَل اونها این مدرسه رو هم بچرخونید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *