اشتراک گذاری

حق کودکی

باهم دروازه دولت سوار شديم، در كه بسته شد منتظر بودم شروع به تبليغ كنه كه ديدم گوشيش رو درآورد. انگار تيم محبوبش بازى داشت. با يه ذوق خاصى زل زده بود به گوشى، اونقدر كه حتى وقتى يكى ازش پرسيد زيراندازها چنده آقا پسر؟ اصلا صداش رو نشنيد. يهو دستش رو بالا آورد و داد زد ايول! گل ! گل! دروازه شمرون پياده شد بدون اينكه يه كلمه تبليغ كرده باشه اما چشماش برق مى زد. انگار صدتا زيرانداز فروخته بود!
دنياى بچه‌های کار‌ با دنیای ما یکیه… پر از غم و شادی و هیجان…

5/5 - (2 امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *