اشتراک گذاری

آلوی نطلبیده!

خانم بیا آلو بخر!
توی دهکده با دوستاش دورهم نشسته بودن. همزمان در گوش هم پچ پچ می‌کردن و ریز ریز می‌خندیدن. فاطمه سرش رو بالا آورد و رو به دوستش گفت: اگه راست می‌گی میوه‌هات رو به خانم بفروش! خندیدم و رفتم سمتشون. شادی گفت خانم ما داریم میوه‌بازی می‌کنیم، صبح این سه تا آلو رو با پول خودم خریدم, خانم می‌شه الکی مثلا بیای ازم بخری؟ گفتم خب شادی خانم من یه دونه آلو می‌خوام, چنده؟ چشماش برق زد و گفت واسه بقیه سه تومن ولی واسه شما هیچی خانم. گفتم چرا آخه عزیزم؟ گفت خانم یادته اون روز اومدی تو کلاسمون جشن داشتیم, خانم یادته یه کیک گنده هم بود؟ بعد خانم یادته هیچی از کیک نخوردی چون همش داشتی عکس می‌گرفتی. خب حالا فکر کن این آلو به جای اونه. می‌دونم شیرین نیست ولی شما فکر کن کیکه!
هم بغضم گرفت از حرفش و هم قلبم لرزید!
از قلب مهربون و حافظه بامعرفتش!
بخشنده بودن سن و سال نمی‌شناسه, این درسی بود که امروز از شادی یادگرفتم و تا ابد باخودم تکرارش می‌کنم. 
4.5/5 - (11 امتیاز)

2 پاسخ

  1. گاهی باید ، ما معلمان خودمان را بیشتر دوست داشته باشیم. برای خودمان در شرایطی که مهیا می شود لحظاتی شیرین بسازیم که در وقت پیری با یادآوری آن خاطرات با خودمان بخندیم و شادی کنیم
    بزرگترین و لذت بخش ترین قسمت زندگی یک معلم همین لحظات شیرینی است که برای کودکان می سازیم

    1. سلام و احترام جناب ارجمندی عزیز
      از خواندن پیام‌های زیبا و پر از حس شما بسیار لذت بردیم
      همراهی شما بسیار ارزشمند و امید بخش است
      ممنون که خاطرات آموزنده خودتون رو با ما به اشتراک می‌گذارین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *