روی صندلی سالن انتظار راهآهن نشستم و منتظر اعلام زمان حرکت قطار شدم.
با یه پلاستیک چسبزخم اومد کنارم.
+خاله چسب میخوای؟!
_نه پسرم نیاز ندارم!
لبخند زد و رفت سمت آدمهایی که توی ردیف بعدی نشسته بودن.
شنیدم که دارن عربی حرف میزنن. یه خانم بحرینی بود که مکرر میگفت« نیمدینار، نیمدینار بحرینی»
یک دقیقهای باهم دیگه صحبت کردن و بعد پسرک چسبفروش اینبار با قصد گفتگو به سمت من برگشت! پول بحرینی رو به طرفم گرفت و پرسید: ارزشش به پول ما چقدر میشه خاله؟!
_نمیدونم بذار توی اینترنت پیدا کنیم. آهان پیدا کردم،۴۲ هزار تومن میشه عزیزم.
+اَااااا… چقدر زیاد!
_میخوای با این پول چکار کنی؟! چطوری خرجش میکنی؟!
+خرج نمیکنم خاله از این پولها زیاد گیرم میاد. همه رو نگه میدارم بزرگ شدم میرم خارج.
_خارج میری چکار کنی؟!
+کِیف! میرم کِـــیف میکنم. دیگه کار نمیکنم!
_درس هم میخونی؟! باید زبان کشوری که میخوای بری رو یاد بگیریها!
+نه خاله درس به دردم نمیخوره، خرجمون زیاده همه چی هم گرون شده، باید بیشتر کار کنم!
_میفهمم عزیزم ولی کنار کار کردن بهتره درست رو هم بخونی. تا حالا بهش فکر کردی؟؛
+ خاله گرونی نمیذاره قبلاً یه جعبه ویفر رو تو چند ساعت میفروختم و میرفتم مدرسه، ولی امسال نمیشه دیگه.نمیصرفه! باید تا آخر شب کار کنم تا بتونیم نون بخوریم!
این رو گفت و نشست رو زمین و شروع کرد به شمردن پولهاش.
+دویست و پنجاه تومن کار کردم. وقت هست هنوز، تازه سرشبه!خاله به پول بحرینی چقدر کار کردم؟!
بعد این گفتگو درد عجیبی قلبم رو درگیر کرد. با خودم گفتم چی میشه که یک پسربچه یازدهساله دغدغه درس خوندنش تبدیل به دغدغه پول درآوردن میشه؟!
درمان این درد چیه؟!