همون صدای همیشگی…”خاله فال میخری؟” گفتم نه عزیزم ممنون. یه فروشنده خانم پشت سرش بود و رو به پسرک فال فروش گفت خب داشتی میگفتی..کلاس چندم بودی؟ پسرک گفت نمیدونم,دوازده سالمه ولی تا حالا مدرسه نرفتم. دوباره پسرک گوشه لباسم رو کشید و گفت خاله دوازده سال میشه کلاس چندم؟ گفتم میشه کلاس ششم. با انگشتاش حساب کرد و دوباره گفت اووووه پس یعنی کلاس ششم خیلی چیزا بلده! گفتم آره, دوست داری بری مدرسه؟ گفت خب من همش سرکارم نمیشه بیام مدرسه. گفتم من یه مدرسهای رو میشناسم که میتونی هم سرکار بری هم مدرسه. یهو دستم رو محکم فشار داد گفت راست میگی خاله؟ کجاست؟ گفتم آره عزیزم اسم صبح رویش رو شنیدی؟ گفت آره, قبلا هم یه آقایی بهم گفته بود. گفتم صبحرویش یه مدرسه توی دروازه غاره, شماره مدرسه رو بهت میدم بده به بزرگترت که زنگ بزنه و بیای واسه ثبت نام. رسیدیم صادقیه, موقع خداحافظی به هم دست دادیم و گفت خانم دعا میکنم سال جدید توی مدرسه ببینمت!
گفتم منم همینطور.
و من لحظه شماری میکنم واسه اول مهر که دوباره چشمهای این بچه رو توی مدرسه ببینم.