_حوا؟
_حوا؟
حواجان صدام رو میشنوی؟
بعد از پنج یا شش بار صدا زدن حوا که با چشمهای گریون به سمت کلاسش میرفت، برمیگرده و بدون هیچ حرف پس و پیشی، میاد تو بغلم.
مثل ابر بهار اشک میریخت!
دستی روی سرش کشیدم و گفتم
_آخه چی شده عزیزم
_خانم، صدیقه زنگ تفریح مدادرنگیهامون رو از توی کیفهامون برداشته و باهم قاطی کردهه!
_به زور پنجاه تومن جمع کرده بودم و برای خودم مداد رنگی خریدم…:sob:
با حوا کمی صحبت میکنم تا آروم بشه.
معلم کلاس هم بانگرانی میاد دفتر و میگه وضع کلاس اصلا خوب نیست، همه دارن گریه میکنن… .
به روانشناس کلاس خبر میدیم.
روانشناس صدیقه رو در حالی که از خجالت بچهها، پشت معلم قایم شده و دوتا دستهاش رو روی صورتش گذاشته میبره توی حیاط که باهاش صحبت کنه.
معلم هم میره وارد کلاس میشه تا بچهها رو آروم کنه.
بعد از نیم ساعت، صدیقه با کلی برگ دوستی، وارد کلاس میشه در حالی که قول میده بدون اجازه به وسایل کسی دست نزنه ، برگهای دوستی رو بین بچهها تقسیم میکنه.