اشتراک گذاری

قلب سفید

تازه معلم صبح‌رویش شده بودم و هنوز چهره بچه‌ها برام ناآشنا بود. هرکدوم برام یک رنگی داشتن. یکی مثل رنگ قرمز، پر‌جنب‌وجوش و بشّاش. یکی مثل صورتی؛ ناز و ملیح  و آروم. یکی مثلِ مشکی، قوی و محکم. یکی هم بود که… هر روز می‌دیدمش مثل رنگِ سفید بود. پاک، صاف، ساده و دوست‌داشتنی اما انگار غم‌های دنیا، آسمونِ قلبِ سفیدِ قشنگش رو ابری و بارونی کرده بود‌.

تو مدرسه می‌گفتن زیاد اهل ارتباط گرفتن با دیگران نیست. باید آروم‌آروم بری سمتش و دلش رو به دست بیاری‌! بچه‌ها داشتن تو حیاط بازی می‌کردن، منم توی دفتر نشسته بودم. شنیدم یک نفر صدام کرد، شناختمش.

رفتم بیرون از دفتر و با دوتا چشمِ پر از شوق مواجه شدم.

تا حالا این‌طوری ندیده بودمش!

بهم گفت: خانم! سلام، می‌شه دستاتون رو بیارین جلو؟!

گفتم: چرا دخترِ قشنگم؟!

گفت: بیار دیگه خانم! چشمات رو هم ببند!

سرم رو به نشونه «باشه» تکون دادم!

یه‌فعه از توی مشتش یک دست‌بند درآورد و بست به دستم…

یه دست‌بند با نگین‌های مشکی و مروارید‌های کوچولوی سفید…

با ذوق گفت‌: خودم درست کردم‌ها… قشنگه؟!

جلوی اشک‌‌هام رو گرفتم و با لبخندی عمیق بهش گفتم: قشنگه! خیلی قشنگه! چه هنری! خیلی خوشحالم کردی.

محکم بغلش کردم و ادامه دادم: «عزیزدلم… ممنونم بابت این هدیه قشنگی که برای من ساختی!»

از اون‌روز دیگه نیازی نبود من پیش‌قدم بشم تا باهاش ارتباط بگیرم. الهه بود که هر وقت از دور من رو می‌دید، باسرعت می‌دوید سمتم و محکم بغلم می‌کرد و با دیدن لبخندش، قلبِ من رو هم سفید و پر نور می‌کرد‌… دل این بچه‌ها خیلی مهربون و پاکه، فقط باید بهشون عشق داد تا حال خوب رو به دنیا هدیه کنن‌.

3.8/5 - (5 امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *