اشتراک گذاری

سیب زرد قصه


می‌خوام از یک سیب بنویسم،سیب زردی که چرخید و چرخید تا رسید به اونجایی که قسمتش بود‌!
یه روز کاری شلوغ رو تصور کنین…
روزی که انقد کار داری یادت می‌ره صبحانه بخوری!
اون روز توی مدرسه تا لحظه‌ای که روده‌بزرگه قصد خوردن روده کوچیکه رو کرده بود به فکر خوردن چیزی نیفتادم.
اینطوری شد که بدو بدو رفتم تا آشپزخونه و به مهماندار مهربون مدرسه گفتم: آقای صمدی صبحانه چی داشتیم؟!
جواب داد: نون پنیر دخترم!
گفتم: نه باید برم جایی، چیزی نداریم که بشه بی‌دردسر‌تر توی مترو خوردش؟! خیلی گشنمه… .
با مهربونی یه ظرف میوه رو به سمتم گرفت منم یک خیار و سیب برداشتم و با عجله رفتم دنبال کارم!
توی مترو که بودم دوتا گاز یواشکی به خیار زدم و گذاشتمش توی کیفم…
چند ساعت گذشت و من هر چند وقت یکبار یه گاز به خیار می‌زدم و ضعفم برطرف می‌شد تا اینکه کارها به خوبی تموم شد و من سوار اتوبوس شدم که برم خونه!!
توی این مدت هم سیب زرد قصه ما رفته بود یه گوشه کیف خودش رو قایم کرده بود تا لحظه خودش برسه!
توی اتوبوس یه دختربچه‌ کوچولو آدامس فروش روبه‌روم نشسته بود.
نگاهم کرد، نگاهش کردم!
لبخند زدم، لبخند زد!
حس کردم می‌خواد یه چیزی بهم بگه ولی نمی‌تونه!!
تو همین فکر بودم که آروم اومد و نشست کنارم.
گفت: خاله چیزی داری من بخورم؟! خیلی گشنمه!
یه حس بدی بهم دست داد… کاملا مشخص بود که ضعف داره یه دفه انگار سیب از ته کیفم صدام کرد و گفت «من اینجام» یادش که افتادم اخم‌هام باز شد لبخند زدم و سیب رو به طرفش گرفتم اون هم تا سیب رو دید گل از گلش شِکُفت!
تمام مدت که سیب رو می‌خورد زیر چشمی نگاهش می‌کردم، انگاری که این سیب زرد جون داشته باشه، فکر داشته باشه و یه مسیری رو طی کرده باشه تا برسه به اینجا که ضعف این دختر رو برطرف کنه انگاری که این سیب بدجوری قسمت این دختر آدامس فروش ما بود! سیبی که خودش رو به مدرسه کودکان‌کار صبح‌رویش رسونده بود بعد هم من رو وسیله کرده بود تا برسونمش به یه بچه‌کار… .

5/5 - (1 امتیاز)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *