یه روز وسط زنگ تفریح دستم رو گرفت و کشون کشون برد توی دهکده. گفت خانم, این گل زرده هم گرمشه هم تشنشه, میخوام بهش آب بدم ولی نمیخوره. گفتم خب بیا بریم آبپاش رو پیدا کنیم تا بهش آب بدیم. گفت من بلد نیستم به گلها آب بدم, خانم احمدی توی کلاس زیستکده بهمون گفت که چند روز دیگه میایم دهکده و همهش رو برامون توضیح میده ولی من میخوام الان بهش آب بدم. با بطری خودم که آب یخ داره که زودتر خنکش بشه!از حرفش تعجب کردم که دوباره گفت: میگم خانم اینجا که ریش زرد داره یعنی دهنش هم هست؟ از اینجا بهش آب بدم زودتر سیر میشه؟
هم از حرفاش خندهام گرفته بود و هم از نگاه کودکانهاش ذوق کرده بودم. شنیدن این حرفها از زبون یه بچه هفت ساله برام شیرین بود. گاهی لازمه ما آدم بزرگها هم دنیا رو از چشم بچهها ببینیم… خلاقتر, رنگیتر و پر از شگفتی!
4/5 - (4 امتیاز)