
دانش آموز جدید الورود رویشی
باهاشون هماهنگکرده بودم که ساعت هشت صبح برای ثبت نام بیان مدرسه.
منتظر بودم. دیر کرده بودن، دوباره زنگ زدم، فهمیدم سرکارن برای همین دیرتر میرسن!
بهشون گفتم هر طور شده خودتون رو برای ثبتنام برسونین.
بعد از مدتی خواهر و برادر همراه مادرشون، خسته اما خوشحال و خندان وارد اتاق مددکاری شدن،
تا من با مادر مصاحبه کنم و تشکیل پرونده بدم، بچهها باهم گلاویز میشدن و میزدن به سروکله هم و دوباره آشتی میکردن!
دیدم مادر حریفشون نمیشه، وارد عمل شدم! با کمی جذبه و البته گفتگو موفق شدم صلح رو بینشون برقرار کنم!
راستش رو بخواین دلم براشون قنج میرفت! خیلی با نمک بودن،اما خب! مقداری اقتدار هم لازم بود.
زندگی این بچهها پر از فراز و نشیب، چالش و آسیبهای زیاده! پسر قشنگم مردِ خونشون بود ، مَرد ترینِ مردها
دختر نازم همراه و همدم مادر بود و کمک خرجِ خونه و همراه برادر …❤️ با همون لهجه دوست داشتنی و آهسته آهسته گفت «خانم منو داداشم با کمک همدیگه خرج خونمون رو در میاریم!»
در نهایت تا فرآیند ثبتنامشون تکمیل بشه دیدم که عزیزهای دلم اینجوری روی نیمکت خوابشون برده! دقایقی فارغ از غموغصه و مشکلات، با خیالی آسوده حتما توی دلشون گفتن «آخی….ش بالاخره ما هم میتونیم مثل بقیه بچهها خوندن و نوشتن یاد بگیریم!»😍
اینروزها همه یاران صبحرویش روزهای شلوغی رو برای ثبتنام بچهها تجربه میکنن اما به شیرینی حس بعدش می ارزه. شیرینی مدرسه اومدن بچههای کار و آسیب!
2 پاسخ
خدا حفظتون کنه
ممنون از لطفتون همراه عزیز