یکی از متخصصین مطبکده تعریف میکند: «یکی از دخترها، با زانوی خونی وارد مطبکده شد و گریهاش بند نمیآمد. پرسیدم: چی شده؟!
همینطور با گریه صحبت میکرد. متوجه شدم که خیلی ترسیده است. شروع کردم من هم با لحن گریه ازش سوال پرسیدم و گفتم: وقتی گریه میکنی متوجه نمیشم چی میگی!
چندبار این کار را تکرار کردم تا با چشمهای پر از اشک، خندید و کمی با هم شوخی کردیم. راحت نشست تا زانویش را پانسمان کردم و با خنده رفت. فهمیدم که بیشتر از آن پانسمان، به توجه و حمایت روحی احتیاج داشت».
*
5/5 - (2 امتیاز)