هر آدمی دلش میخواد وسط خستگی کار، برای چند دقیقهای هم که شده، یه جایی بشینه و استراحت کنه. بقیه هم معمولا این حق رو به آدم شاغل میدن. اما نمیدونم چرا وقتی پای کودککار وسط میاد اوضاع فرق میکنه! فضای واگنهای مترو تهران رو هم که دیدین؟! بیشتر مواقع کمتر از ظرفیت مسافرهاست. تا زمانی که جای کافی برای همه بود کسی کار به پسر آدامس فروش توی مترو نداشت. ایستگاه دروازه دولت، قطار متوقف شد و سِیلی از آدمها وارد مترو شدن. پسر هم همینطور نشسته بود و استراحت میکرد. یکی از فروشندههای بزرگسال بهش چشمغره رفت و گفت«اینجا جای تو نیست! پاشو بذار بقیه بشینن» پسر هم با بغض گفت «خستم» همینجا بود که یکی از مسافرها پیاده شد و من تونستم کنارش بشینم. آروم گفتم «عیبی نداره اگر اینجا بشینی، این صندلیها مال همهست» یک دفعه قطار تکون عجیبی خورد و من اختیار کیفم رو از دست دادم و همین باعث شد فالهایی که کنارش گذاشته بود بریزه کف مترو! عصبی شد و گفت «حواست کجاست؟!» در حالی که فالها رو جمع میکردم گفتم «اتفاق بود ببخشید» انگار که بخواد از موقعیت استفاده کنه و فالهاش رو بفروشه پشت چشم نازک کرد و گفت «نمیبخشم! اگر فال بخری شاید بخشیدم»
خندهام گرفته بود با لحنی محترمانه گفتم «ممنونم بابت پیشنهادت، ولی لازم ندارم» اصرارها شروع شد! هرچیزی که از نحوه صحیح رفتار با بچههای کار میدونستم، توی این موقعیت پیاده کردم. دست آخر دید فایده نداره گفت «خسیس!» ناراحت شدم اَخم اومد به صورتم، جواب دادم: خسیس نیستم فقط به چیزی که میفروشی احتیاج ندارم!» نگاهش رو ازم گرفت و به سمت در مترو رفت. من هم براش دست تکون دادم. دوتا دستش رو آورد بالا، جلوی گوشش و هم زمان زبون درازی کرد. قیافهش خیلی جالب شد. انتظار داشت ناراحت بشم ولی من خندیدم. اینجا انگار آتشبس اعلام شده باشه اون هم خندید بعد هم دست تکون داد و رفت. توجهم رو که از روی پسر آدامسفروش برداشتم، دیدم همه با تعجب نگاهم میکنن. نمیدونم چرا رفتارهای درست با بچههای کار توی جامعه غیرعادیه! بلاخره باید یه جایی رفتارمون رو اصلاح کنیم دیگه درسته؟!