سر میدان بهمن بود که صدای بوقهای ممتد توجهم را جلب کرد! یک صدای بچهگانه هم، همراه این بوقها، پشت سر هم میگفت «خانم؟ خانم وایستا» ماشینی سعی داشت خودش را به کنار ماشینم برساند. رفتارشان عجیب بود! یکدفعه اسمم را صدا زد.کمی سرعت رانندگی را پایین آوردم. متوجه شدم یکی از دانشآموزان مدرسه است که من را شناخته و میخواهد چیزی بگوید… .
سال گذشته یک برنامه اردو برای دانشآموزان دبستان پسرانه تدارک دیده بودیم. همه در تب و تاب اردو بودند. یکی از پسرهای کلاس دوم کِز کرده بود گوشه دیوار و اشک میریخت. ماجرا را جویا شدم. فهمیدم مادرش به هیچ صراطی مستقیم نیست و هیچجوره راضی نشده که رضایتنامه را امضا کند. تلاش معلمها و مددکارهای مدرسه هم به جایی نرسیده بود. انقدر ناراحت بود که تمرکزم را گذاشتم روی گرفتن رضایت از مادر… به عنوان یک مددکار این را وظیفه خودم میدانستم!
چندینبار تماس گرفتم، جواب سربالا میداد، دلیل منطقی برای رضایت دادن نداشت. دائم بهانه میآورد. من هم راههای آسانی را جلوی پایش میگذاشتم. به او گفتم «خودمان رضایتنامه را میآوریم دم در خانه، شما فقط زحمت امضا کردنش را بکش» جواب داد «خانه نیستم!» دیدم اینطور نمیشود حدود بیست دقیقه برایش از تاثیرات منفی نیامدن پسرش به اردو بر روی روابطشان، روحیه فرزندش و … حرف زدم. تاثیرات مثبتش را هم برایش گفتم. اهمیت موضوع را درک کرد و قانع شد که بیاید برای امضای رضایتنامه… .
شیشه ماشین را که پایین داد شناختمش. سهیل بود. همان پسری که پارسال برای اردو آمدن ماجراها داشت. صدایش را صاف کرد و گفت « خانم ما معرفت یادمون نمیرهها! من هنوز یادمه پارسال یه کاری کردی که من بتونم بیام اردو. دمت گرم»