طبق روزهای گذشته، تیم دندانپزشکی برای غربال و معاینه دوره ای به مدرسه آمده بودند. امروز نوبت بچههای دبستان دخترانه و واحد پیش دبستانی بود. بچه ها گروه گروه میآمدند توی مطبکده و به نوبت روی یونیت های دندانپزشکی می نشستند تا معاینه شوند. حواسم به محدثه بود که مدام جلوی در اتاق میآمد و با حالت عجیبی به دوستانش نگاه میکرد. همه معاینه شدند الا دخترکوچولوی ترسوی ما…
خانم دکتر گفت تموم شد؟ گفتم نه هنوز یه نفر مونده.
رفتم سمت محدثه، نشستم کنارش دستش رو گرفتم و گفتم: منم از دندونپزشکی خیلی می ترسیدم اما اولین باری که رفتم دکتر اینقدر خانم دکتر مهربونی بود که همه ترسم ریخت. دستم رو محکم فشار داد و گفت خانم مطمئنی درد نداره؟ سوزن نمیزنه برام؟ گفتم نه سوزنی در کار نیست، فقط با یه آیینه کوچیک دندونات رو بهتر میبینه عزیزم. حالا بریم داخل؟ گفت باشه خانم ولی میشه دستتون رو بگیرم تا اونجا؟ با هم رفتیم تا دم در. همزمان دوستش از یونیت کناری بلند شد و محدثه ازش پرسید جون مامانت رو قسم بخور که درد نداشت. دوستش خندید و گفت به جون مامانم.این رو که شنید انگار دلش قرص شد. دستم رو ول کرد و نشست روی یونیت. آخرش هم با آیینه ای که دستش بود برام دست تکون داد و گفت: راست گفتی خانم…درد نداشت، این آیینه هم خانم دکتر بهم داد که مال خودم باشه و ازش نگهداری کنم تا سری بعد.