زمستان فصل سرد و شکوهمندی است. همه مردم در این فصل سرد انتظار قاصدکهای سفید آسمانی را میکشند.
تا خدا با یک عالمه آرزوهای قشنگ، برسرشان با یک نفس پر از تازگی، فوت کند. در این زمستان هوا خیلی خیلی سرد است. من هر روز با تمام عشق و علاقه به مدرسه میروم. در راهِ رفتن به مدرسه، دستان و صورتم را نمیپوشانم. اجازه میدهم، نوک دماغم قرمز و دستانم سرد شوند تا من مجبور بشوم به هم بمالمشان تا گرم شوند. هر نفسم هم به صورت اَبر از دهانم بیرون بیاید. این کارهای فوقالعاده، برایم زیبا است. الان هم سرما خوردم! معلوم بود که سرما میخورم. آخر کسی به خودش اجازه این کارها را بدهد، معلوم است که بلاخره سرما میخورد. هر روز که مدرسه میروم، در پارک لابهلای بوتههای گل یک بوته قاصدک است. هر روز یکی از شکوفههایش باز میشود. من هم هر روز با یک آرزو تکراری اینکه «خدایا هر بندهات هر آرزوی خوبی دارد به آرزویش برسد» فوت میکنم. به مدرسه شاد و خندان و پر از انرژی مثبت میروم و کتاب یار هستم. این وظیفه خوب را خیلی دوست دارم و باعشق و علاقه انجام میدهم. در اوایل که کتاب یار بودم، بچههای کمی علاقهمند کتاب بودن و کتاب از من تحویل میگرفتند ولی الان طرفداران کتاب خیلی زیاد شدند. چند هفته قبل، مسابقه کتاب برگزار شد و بچههای زیادی از جمله من که در این مسابقه شرکت کرده بودن برنده شدیم.
حالاهم حالم بهتر است و بوته قاصدک روی هم یخ زده و هوا سردتر از قبل شده. مدت زمان که کتاب یار بودنم هم تمام شده و کسی دیگری بجای من خواهد آمد….
انشا زینب…دختر نویسنده کوچک