اشتراک گذاری

روایت‌های کوچک از صبح‌رویش

مار و پله خیاطی

نجیبه، یکی دوصباح آمد خیاط‌کده و نازک‌دوزی یاد گرفت. با این آشنایی مقدماتی، به کارگاهی در خیابان سعدی رفت و لباس‌‌عروس‌های آن کارگاه را دوخت. اولش فقط برای یاد گرفتن کار و درازایش بی‌مزد‌و‌مواجب سوزن‌زدن، پایش به کارگاه باز شده بود، اولین حقوق ماهیانه‌اش، چهار میلیون تومان بود و دستمزدش کمی بعدتر به هشت میلیون تومان رسید. برای نوجوان، آینده شغلی درخشان، چیزی است که زیاد به آن فکر می‌کند. آن روزها و ماه‌ها که خبری از مزد دربرابر کار نبود، به او می‌گفتم، درست است که الان درآمد ندارد، اما خودش روزی مزون لباس عروس دایر می‌کند و در مدت یک ماه، به درآمد همه هزینه‌های کارهای بی‌مزدش می‌رسد. از او می‌خواستم که در دوران کارآموزی توقع نداشته باشد که کارفرمایش به او حقوق بدهد، به‌جایش به او می‌گفتم، سعی کند ریزه‌کاری‌ها و چم‌وخم کار را یاد بگیرد. یک روز هم از من درباره نوع خاصی از دوخت لباس عروس پرس‌وجو کرد. او در کارگاهی که در آن مشغول به‌کار بود، حرف‌هایی را که در دوران کارآموزی به او می‌گفتم، به چشم خودش دید. به چشم خودش دید که چگونه از پارچه‌هایی که می‌شد سرنوشتشان دورریز باشد، روی کار خرج می‌دهند و با همین ترفند ساده، پنج میلیون تومان به قیمت کار اضافه می‌شود. این سواد مالی است که  نوجوانان ما یاد می‌گیرند.

بخر و بدوز و بپوش و برو

نوجوان‌های نسل امروز، اصطلاحات خاص خودشان را دارند. آن روز، آرزو رفته بود جلوی آینه‌قدی خیاط‌کده و مدام به خودش می‌گفت، باورش نمی‌شود، لباسی را که به تن کرده، خودش دوخته است. چند بار هم به سبک‌وسیاق نسل امروز، رو به آینه، قربان‌صدقه قدوبالایش رفت. پنج‌شنبه‌ها که می‌آید خیاط‌کده، فقط در چهارساعت، پارچه‌ای را که با خودش با کارگاه آورده، می‌دوزد و می‌پوشد و با همان پیراهن می‌رود خانه. این هنر دختر نمونه‌ تولیدبه‌مصرف‌ واقعی در خیاط‌کده است.

سوار بر دوچرخه امید

تابستان، در اطراف مدرسه، یکی از پسران بااستعداد دبستان، با دوچرخه جلوی راهم سبز شد. از من می‌خواست کاری کنم که پدرش به ادامه‌تحصیلش راضی شود. برای اجابت‌شدن خواسته‌اش خیلی عجله داشت. جلوی چشمش به پدرش زنگ زدم تا رضایت بدهد که پسرش بیاید مدرسه. به پدرش گفتم که درس پسرش خوب است . قرار شد یک بار دیگر هم به وعده‌ام عمل کنم و با پدرش حضوری حرف بزنم.

ماهیگیری جادوگرانه

تازه در واحد ماهیگیر صبح‌رویش به کار مشغول شده بودم. ماهیگیر دنیای چوب‌ و نجاری است. بو برده بودم که بچه‌ها پیش خودشان روی هر کدام از ما ماهیگیرهای مدرسه لقبی گذاشته‌اند. تا چند وقت از شنیدن لقبم غم‌دار بودم. فکر می‌کردم به‌خاطر ناخن‌هایم مرا سزاوار آن وصف بی‌رحمانه می‌دانند.  روزی یکی از پسرها تیر خلاص را توی سرم خالی کرد و از من پرسید که آیا می‌دانم چرا پیش خودشان مرا جادوگر صدا می‌کنند. از نظر مهارت‌جوها کسی که از یک تکه چوب خشک یا به تعبیر خودشان یک چیز معمولی وسیله‌ای مثل ظرف می‌سازد، جادوگر است. بار غم این لقب وقتی به خوشحالی بدل شد که به این فکر کردم که لقب جادوگر یکی از زیباترین هدیه‌‌هایی است که هر هنرمند می‌تواند از دیگران درباره خودش بشنود.  نوجوان‌هایی که این لقب را روی من گذاشته بودند، فرآیند ساخت را مشاهده نمی‌کردند. آن‌ها یک تکه‌چوب را کمی پیش از تبدیل به یک محصول در دست‌هایم می‌دیدند و در فرآیند ساخت کنارم نبودند. حق داشتند تصور کنند پشت در بسته ماهیگیر، زن جادوگری دارد ورد می‌خواند.

گران بودن هنر

برای این که به بچه‌ها یاد بدهیم، هنر آن قلمرو بی‌رونق و بی‌برکتی نیست که به گوششان رسیده، با آن‌ها زیاد حرف می‌زنم. البته بیشتر تبدیل تکه‌ای بی‌جان را به محصول نشانشان می‌دهم، مثلا به شی جامدی که شمع شده است، اشاره می‌کنم و اجمالا به آن‌ها می‌گویم که فرآیند تبدیلش به یک محصول ارزنده چیست. جاانداختن این باور برای بچه‌ها که هنر گران است، یکی از شیرینی‌های کارکردن در ماهیگیر است. آدم‌ها توانایی‌هایی دارند که آن را نادیده می‌گیرند، مثلا بعضی از نوجوانان ما در خانواده‌هایی زندگی می‌کنند که رسم سوزن‌دوزی در میان آن‌ها مثل پختن قورمه‌سبزی رواج دارد، اما به چشم خودشان نمی‌آید. دادن این ذهنیت به بچه‌ها که هنرمند بودن ارزشمند است و هنر ارزیدنی است، این را می‌طلبد که به آن‎ها فضا بدهیم. به بچه‌ای که روی چوب نقاشی می‌کشد، سمباده دادم که نقاشی‌اش را پاک کند، به‌جایش برای او دفتر طراحی خریدم تا هنرش را بروز دهد یا کسی که هنر گلدوزی بلد است، باید به این باور برسد که می‌تواند از آن درآمد داشته باشد، تجربه‌های کوچکی خلق کند و کمی که بزرگ‌تر شد سایت، اینستاگرام و نمایشگاهش راه بیاندازد. نوجوانی هم کنار ما بود که بسنده کرده بود به دست‌فروشی.از وقتی چشم‌اندازش بزرگتر شد، روی دستمالی را که خودش تولید کرده، گلدوزی می‌کند و می‌فروشد.  یک بار هم با اشتیاق گفت که دارد جاسوئیچیِ کار دست خودش را در بازار عرضه می‌کند.

پهلوانِ بازی زندگی

آن روز اتفاقی جواد را در مترو دیدم. نمی‌دانستم در این رویارویی ناخواسته چه واکنشی نشان بدهم. خوشبختانه ماسک زده بودم و این، از بار شرم پسرکم کم می‌کرد. حتی با هم چشم‌درچشم نشده بودیم. هر چه بود، مواجهه کم‌خطری به‌نظر می‌رسید؛ او مشغول کار بود و من پشت ماسک پنهان. وقتی داشت از جلوی من رد می‌شد، خودش توقف کرد و بدون هیچ‌گونه شرمی گفت: «خانم سلام، حالتون چطوره؟ کمی با هم خوش‌وبش‌کردیم و رفت. جواد این عزت نفس و آگاهی را داشت که متوجه باشد کارکردن و نان از بازوی خود خوردن آن هم در نوجوانی خجالت‌کشیدن ندارد. آن روز می‌توانست من را ندیده بگیرد و برود، اما ایستاد و نرفت. عزت نفس جواد فقط به این رفتارهای گرم و صمیمانه محدود نمی‌شود.

امتیاز شما به این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *