ما و چند انجیاو و فعالان اجتماعی دیگر، سالهاست که داریم برای مسئله «کار کودک» تلاش میکنیم تا تعدادشان کمتر شود، از تحصیل و مهارتآموزی و نیازهای ابتدایی بازنمانند، در محیط اجتماع کمتر آسیب ببینند و… اما روزبهروز تعداد کودکانی که در سطح شهر کار میکنند، بیشتر میشود.
مسئله چیست؟
چند هفته پیش، روز «منع کارِ کودکان» را پشتسر گذاشتیم. به این بهانه، روی علت این فراگیری تأمل کردیم.
قبل از اینکه به این روی سکه فکر کنیم، تحقیق کرده بودیم و در یک مطالعه کیفی، با نام «نحوه رفتار با کودککار»، حدود ۱۰ رفتار مناسب که مانعِ ضربه به عزتنفس و شخصیت کودککار باشد را شناسایی کردیم. این رفتارها میتوانند در گروههای مشترکی نیز جای بگیرند.
فرض کردیم که این الگوهای رفتاری را به افراد جامعه آموزش دادیم. تا کِی و تا چه مدتی پایدار خواهند بود؟ آیا آنها ته دلشان و با باور و اعتقاد، این رفتارها را انجام میدهند؟
مگر کاری هست که بدون باور انجام شود و پایدار و موثر بماند؟
کمی تأمل کردیم و در این چرخه، کمی عقبتر آمدیم…
خواستیم گذشته از مسئله کودکانکار، اینبار برویم و بنشینیم جای تکتک افراد جامعه و ببینیم دغدغهها و ناراحتیها و ناامنیهای آنها در برابر فراگیری کار کودکان چیست؟ آنها با چه چالشهایی طرف هستند؟
فکر کردیم… مشورت گرفتیم… نوشتیم و پاک کردیم… .
با افرادی که مخالف کمککردن به بچههای کار هستند حرف زدیم… با افرادی که همیشه با بچههای کار مهربان هستند، صحبت کردیم… اما ته دلِ هیچکدامشان، اطمینان به انتخابشان نبود. نه آنها که رنجیدهخاطر بودند و گارد داشتند، نه آنها که با همه وجود میبخشیدند. اولیها دوست داشتند کمک کنند، اما مسیر کمک را امن نمیدانستند و شناخت واضحی از شرایط کودکانکار و رسیدن کمکشان به آنها نداشتند؛ پس ترجیح میدادند، در چرخه بیماری که وجود دارد، بنزین نریزند.
آنها که کمک میکردند، از رسیدن درصدی از کمکشان به آنها هم راضی و قانع بودند و توان نادیده گرفتن بچههایی که کار میکنند را نداشتند. اما بهخاطر همان نبودن شناختِ کافی از مسیر استفاده کمکها و حتی پولی که در ازای فروش فال و پاککردن شیشه و… میگیرند، از اطمینان خاطر و رضایت باطنی مبتنی بر آگاهی، خبری نبود.
سوال بزرگ افراد جامعه، این است: آیا وقتی کسی از ما کمک میخواهد، باور کنیم که محتاج کمک و حمایت است یا دارد ما را فریب میدهد که به روش آسانتر (نسبت به کار کردن) پول دربیاورد؟
همین شک که به جان همهمان افتاده است، نشانه از ناامنی فضای روانی جامعه نسبت به این قضیه دارد. همینکه با تحریک ترحم ما، موقعیتی را به ما تحمیل میکنند، خود تا حد زیادی امنیت روانی و آزادی ما را از بین میبرد و از بین رفتن امنیت روانی جامعه نسبت به موضوعی، مسئله خطرناکی است.
مسئله چیست؟! واضح نبودن دلیلِ حضور اینهمه بچه در سر چهارراهها… مترو و جاهای دیگر.
چاره چیست؟! شاید تعجب کنید؛ اما هیچ! درحالحاضر، راهی برای واضحکردن این مسیر، وجود ندارد. چون بسترهای زندگی کودکانکار بسیار گسترده و متفاوت است.
همین شک که به جان همهمان افتاده است، نشانه از ناامنی فضای روانی جامعه نسبت به این قضیه دارد. همینکه با تحریک ترحم ما، موقعیتی را به ما تحمیل میکنند، خود تا حد زیادی امنیت روانی و آزادی ما را از بین میبرد و از بین رفتن امنیت روانی جامعه نسبت به موضوعی، مسئله خطرناکی است.
مسئله چیست؟! واضح نبودن دلیلِ حضور اینهمه بچه در سر چهارراهها… مترو و جاهای دیگر.
چاره چیست؟! شاید تعجب کنید؛ اما هیچ! درحالحاضر، راهی برای واضحکردن این مسیر، وجود ندارد. چون بسترهای زندگی کودکانکار بسیار گسترده و متفاوت است.
خب! اینهمه حرف زدیم که بگوییم هیچچیز به هیچچیز!
نه!
کمی عمیقتر به مسئله نگاه کردیم. از خود پرسیدیم که «از کجا بفهمیم چه رفتاری درست است و تراز رفتار صحیح چیست؟»
آیا او وقتش را از سر راهش آورده است؟
خیر… او میداند که اکثر آدمها دلشان میسوزد و میآیند و پولی به بچه میدهند.
این یعنی «دو دو تا؛ چهارتا!». و اگر هیچکس با این روش فال نخرد، چه میشود؟!
اگر یک فرد بزرگسالِ فالفروش این کار را با ما میکرد، چه میکردیم؟! ممکن بود عصبانی شویم از اینکه دارد ما را تحتفشار قرار میدهد.
همه اینها لزوم بررسی آن روی سکه را به ما یادآور میشود. درواقع ما داریم «بچگی» کودکانکار را میخریم، نه چیزی که میفروشند… و این در تضاد با مبانی عزتنفس انسانی است.
اینبار بیاییم و فوکوس دوربین را از روی کودککار برداریم و به خودمان برگردانیم. «آگاهانه» بررسی کنیم که چه میشود وقتی «کودک» یا «سالمند» یا «مریض»ی را میبینیم که درحال انجامِ کار سختی است، رگهای غیرتمان بالا میزند و دلهایمان کباب میشود و ناخودآگاه و بیاینکه (لزوما) تفکر آگاهانهای پشت واکنشمان باشد، از سر دلسوزی، حمایت میکنیم؟ یا عصبانی و کلافه میشویم و به او پرخاش میکنیم؟
کسی که ادعای بدبختی میکند و آن را با یک نشانه ظاهری، مثل لباس کثیف و پاره به ما ثابت میکند، انگار علامت میتیکمانی بلند میکند و همة ما را «وادار» به دلسوزیکردن میکند. اما وقتی این واکنش آنی را انجام میدهیم و میگذرد، علامت سوالهایمان خود را نشان میدهند و در ذهنمان رژه میروند…
ـ این پولی که دادی، مطمئنی تو جیب خودش میره؟
ـ الآن براش خوراکی خریدی، فکر کردی میخوردش؟! میره مغازه بالایی میفروشه و پولش رو میبره میده به باباش که خرج موادش کنه!
ـ مگه نمیدونی اینها همهشون باند هستن؟! تو عقل داری؟!
و دهها جمله دیگر که نمیگذارد حتی حس کنیم که کمکِ سازندهای انجام دادهایم.
شاید بزرگترین زنگ خطر جامعه ما در برابر کودکانکار، امنیت روانی و اعتمادی باشد که با اشباع رفتارهای فریبکارانه و ترحمطلبانه، از بین رفته است. این ناامنی، بر بستر و علت «ترحمخواهی» و «ترحمطلبی» غالب بر جامعهمان سوار است.
همانطور که خیلیها را بهخاطر اینکه دلمان برایشان میسوزد، استخدام میکنیم… همانطور که در زندگیهای خراب و غیرقابل اصلاحی میمانیم، برای دلسوزی نسبت به طرف مقابلمان… از افرادی که به ما ظلم میکنند، حقطلبی نمیکنیم، بهخاطر اینکه دلمان برایشان میسوزد و با این دلسوزی، بستر آسیبزدنِ او به دیگران را همچنان در اختیارش میگذاریم و دهها مصداق دیگر.
اگر بخواهیم کاری برای این معضل انجام دهیم، پیشنیاز و گامِ اولِ آن، شکستن این «چرخة ترحم» و تقاضای نهفتهای است که در رفتارمان بروز میدهیم. ما آماده ترحم هستیم و با رفتارمان بارها و بارها نشان دادهایم، که «اظهار» نیاز را به «قدرتمندی» ترجیح میدهیم. ما ترحم میکنیم که این کودکان، به شیوههای مختلف و با خلاقیتهای متنوع، اعتبار کودکیشان را برای ما در معرض فروش میگذارند.
شاید باورتان نشود، اما بارها پیش آمده که خیلی از این بچههای کار، مهارتهایی را یاد گرفتهاند، اما طاقت و صبر و حوصله رفتن سر کار را ندارند، چون عادت کردهاند، بدون انجام کاری سخت، پول دربیاورند.
از شما میخواهم به این سوال فکر کنید: مسئله «کار» کودکان است که این چرخه معیوب را درست کرده است؟
امکان دارد به فروشنده مترویی که چندین ساک با خودش به اینطرف و آنطرف میکشد، بگوییم که «میآیی در یک مغازه، بهطور ثابت کار کنی» و بگوید: «نه!»؟
اما خیلی از کودکانی که کار میکنند، حاضر نیستند این موقعیت را با کاری روتین جابهجا کنند و برایشان نمیصرفد. این صرفه را چه کسی برای آنها ساخته است؟
اگر ما کودکی او را نخریم، بلکه خدماتی که ارائه میدهد را بخریم، او تازه به «چرخه سالم کار» برمیگردد. چرخهای که او را مجبور میکند، در شیوههای فروشش خلاقیت بهخرج بدهد، نه در شیوههای ترحمطلبیاش. آنزمان است که تازه میتوانیم امید داشته باشیم که او مایل باشد بهجای کشیدن سختی این مدل کار، درس بخواند و مهارتی یاد بگیرد تا بتواند در سن مناسب خود، جایگاه شغلی مناسبی پیدا کند.
حل مسئله کودککار، با زدن یک دکمه اتفاق نمیافتد و اگر این مسیرِ به اشتباه رفته را یک خط یا نمودار تصور کنیم، باید گامبهگام به موقعیت سلامت و نرمال برگردیم. درواقع ما چندین قدم هم از «آسیب کارکردن» کودکان رد شدهایم و برای رسیدن به جایگاه مطلوب، لازم است که پلهپله به عقب برگردیم. از «فروختن بچگی»شان برگردیم به «فروختن کالا یا خدمات». از «فروختن کالا و خدمات در سنین کم» برگردیم به «خواندن درس و بچگی و مهارتآموزی برای آینده»، نه کار در سنین پایین و در محیط ناامن.
درحالحاضر، بحرانِ این مسئله، صِرفِ کار کردن کودکان نیست. سالها قبل که پسربچهها، در حجرههای بازار شاگردی میکردند و دخترها در خیاطخانهها، لباس میدوختند، اوستا و صاحبکار و رئیسشان، اخلاق به آنها یاد میداد و سعی میکرد قدرت و مهارت را از آنها بخواهد تا آنها صفاتی را یاد بگیرند که بعدا برای زندگی در جامعه، لازمشان میشود.
چرا اکثر این بچهها، جزو قدرتمندترین بزرگسالان جامعه شدهاند و با افتخار از کارکردنهای بچگیشان تعریف میکنند؟[1]
مسئلهای که الآن در جامعه ما وجود دارد، «کار کردن» کودکانکار است یا «فروختن اعتبار معصومیت و بچگیشان و تکدیگری با پوسته کار کردن»؟
کسی هست که بتواند افزایش تعداد بچههای سر چهارراهها را انکار کند؟!
مشکلات اقتصادی بسیار بیشتر شده است، اما شما اگر در بستری با آموزش و عزت پایین رشد کرده بودی و میدیدی وقتی بچهات دو ساعت کار میکند، اما اندازه ۱۲ ساعت کار خدماتی تو در روز، پول درمیآورد، خودت به سر کار میرفتی یا بچهات را میفرستادی؟!
چرا ما به بچهای که فال بفروشد، پول بیشتری میدهیم، نسبت به بزرگسالی که این کار را انجام میدهد؟!
متوجه استفادهای که از این «اعتبار» و «خطقرمز» میشود هستیم؟! و مهمتر از استفاده، متوجه آسیبی که این بچهها، ناآگاهانه به خود میزنند چه؟!
چاره چیست؟
چاره کار این است که ما افراد بزرگسال این جامعه، ایستگاهی برای تأمل در برابر کمککردن بسازیم و از خودمان بپرسیم کیفیتِ کمک مهمتر است یا کمیتِ آن؟
لازم است کمکهای سازنده به کودکانکار را مشخص و آنها را برای افراد جامعه شفافسازی کنیم.
خواست ما این است که با فرهنگسازی مداوم و گسترده، کاری کنیم که تا سه ـ چهار سالِ آینده؛ تعداد کودکان فروشنده، بیشتر از تعداد کودکان متکدی باشد و تعداد بزرگسالان فروشنده (پدر و مادرهای کودکانی که الآن در سطح شهر کار میکنند)، بیشتر از تعداد کودکان فروشنده باشد.
حتما بخش زیادی از این مسئله، به این دلیل بوده که آن موقع، کار در زمانهای اضافه بچهها و بعد از مدرسهشان بوده است. این مسئله در جای خود، اهمیت بسیار بالایی دارد که مدرسه صبحرویش، تمامقد برای حل این مسئله تلاش کرده و خواهد کرد.
هرکدام از ما، بهعنوان عضوی از این جامعه، باید چه کنیم؟
فرض کنیم کودکی بهسمت من میآید تا به من کالا یا خدماتی بفروشد یا فقط از من پول یا خوراکی بخواهد.
گام اول: وقفه چندثانیهای؛ برای اینکه از رفتار هیجانی (ترحم یا خشم) جلوگیری کنم.
از خودم میپرسم که آیا کمککردن به این بچهها جزو ارزشهای من است و از این موقعیت که بگذرم هم تصمیمم بر کمک است یا از سر عذابوجدان یا آسیبی که در کودکی دیدهام، صرفا یک رفتار پاسخگر و غیرارادی نسبت به آنها دارم؟
اگر دومی است، هیچ رفتاری نکنم چون نیت رفتار، روح دارد و با انجام این ترحم، این حس به آن بچه نیز منتقل میشود.
اما اگر قصد آگاهانه من کمک است، سوال بعدی که از خودمان میپرسیم، این است که «چه کاری الآن کمک به این بچه محسوب میشود؟».
در اینجا با چند موقعیت روبهرو میشویم:
الف) کودک میخواهد چیزی به ما بفروشد که به آن احتیاج داریم.
ب) کودک میخواهد چیزی به ما بفروشد که به آن احتیاج ندارم.
ج) کودک از ما میخواهد که بدون فروش هیچ کالا یا خدماتی، به او پول بدهیم.
د) کودک از ما میخواد که برای او خوراکی بخریم.
در گزینه الف، بدون هیچ رفتاری که نشاندهنده ترحم باشد (الهی… آخی… و نگاه از بالا به پایین…) و با رفتاری کاملا طبیعی (بدون رفتارهای از جنس کمک، حمایت و دیدهشدن، توجه، دور شدن، فرار کردن و پس زدن) قیمتِ چیزی که میخواهد بفروشد را از او میپرسیم و آن را میخریم. مثل فال، آدامس. یا اجازه میدهیم شیشه ماشینمان را تمیز کند. از او تشکر میکنیم و هزینهاش را از او میپرسیم و تقدیمش میکنیم.
نکته: برای حفظ عزتنفس او، مبلغی بیشتر از قیمت آن کالا یا خدماتی که ارائه میدهد، به او پرداخت نمیکنیم.
در گزینه ب، بدون هیچ رفتاری که نشاندهنده ترحم باشد (الهی… آخی… و نگاه از بالا به پایین و…) و با رفتاری کاملا طبیعی (بدون رفتارهای از جنس کمک، حمایت و دیدهشدن، توجه، دور شدن، فرار کردن و پس زدن)، با کودک صحبت میکنیم و با جدیتِ همراه با احترام، به او میگوییم که به این کالا یا خدمات احتیاجی نداریم و آن را نمیخریم. اگر در مترو یا فضایی هستیم که ما پیادهایم، بهتر است روی دوزانو بنشینیم یا خم شویم تا همقد کودک شویم. اگر داخل ماشین هستیم، شیشه را پایین دهیم و با او مکالمهای محترمانه انجام دهیم، نه اینکه رویمان را برگردایم و برفپاککن ماشین را بزنیم و… .
معمولا بچهها در این شرایط اصرار میکنند و ما را تحتفشار قرار میدهند. کار درست این است که ما همچنان با جدیتِ همراه با احترام، سر حرفمان بمانیم تا او با مفهوم «هزینه ـ فایده» آشنا شود و بهمرور متوجه شود که نباید برای کسی که خدماتش را نمیخواهد، وقت بگذارد. میتواند این وقت را صرفِ کسی کند که از او کالا یا خدماتی را میخرد. این کار مستلزم این است که ما با در مواجهه با خواهشها و التماسها، نظر خود را برنگردانیم.
در گزینه ج، که نوعی تکدیگری است، قاعده بر این است که بههیچعنوان پولی پرداخت نخواهیم کرد. با کودک محترمانه و با جدیت برخورد میکنیم و به او میگوییم که تو چیزی برای فروش ارائه ندادی که من آن را بخرم.
در گزینه د، اگر کودکی از شما خواست که گرسنگیاش را برطرف کنید و برایش چیزی بخرید. یا از شما خواست که در شرایط سرما، برایش لباس مناسب بخرید، ابتدا توقفی چند ثانیهای به خود بدهید و بررسی کنید که تمایل دارید این کار را انجام دهید؟ شرایطش را دارید؟ اگر تمایل و شرایط نداشتید، به کودک اطلاع دهید که شرایط یا تصمیم این کمک را ندارید. سعی کنید این جواب همراه با حفظ عزتنفس او باشد.
اما اگر خواستید به او کمک کنید، چند مسئله را در نظر بگیرید. بهخاطر فراگیری این رفتار (کودکانی که در مغازهها به دیگران میگویند که گرسنه یا تشنه هستند و از دیگران میخواهند که برایشان چیزی بخرند.)، نظر کارشناسان بر این است که ترجیح بر تقویت نکردن این رفتار است. ما با این کار، در بهترین حالت، توانایی مدیریت مالی را از کودک میگیریم. کودکی که دارد کار میکند، در اکثر موارد توانایی خرید خوراکیای کوچک را برای خودش دارد، اما با این رفتار، در عمل به او میفهمانیم که نیاز به برنامهریزی برای این کار نیست، چون راههای سادهتری وجود دارد.
حالت دیگر این است که از او بخواهید در این خرید شریک باشد. مثلا بگویید تو خودت چقدر پول داری؟ من هم اینقدر بگذارم رویش که فلان ساندویچ را بخریم. بههیچعنوان پول نقد به او ندهید. چیزی که میخرید را هم، با نهایتِ حفظ احترام، از پلمپ خارج کنید، همقدش شوید و تقدیمش کنید. اگر او گفت که پولی ندارد و از شما خواست که کامل پول آن را پرداخت کنید، او را دعوت کنید و با او همغذا شوید. با هم بنشینید در رستورانی و با توجه به شرایط مالی خودتان، گزینههایی که میتوانید برایش بخرید را به او بگویید تا انتخاب کند. نه کامل تسلیمِ خواسته و سلیقه او شوید و نه کامل، حرف خود را به کرسی بنشانید.
اگر احتیاج به خرید کفش یا لباسِ مناسبِ فصل دارد و اگر تأمین نشود آسیب میبیند، با او بروید و برایش تهیه کنید. اما اگر نیاز حیاتی و غیرقابل جبرانی (اگر زمان بگذرد) نمیبینید، اطلاعات کودک را بگیرید و به انجیوهای مخصوص کودکانکار معرفی کنید تا بتوانند از آنها حمایت کنند.
نکته کلیدی همه این رفتارها، حفظ آرامش ما و تکلیفروشنی ما با خودمان، رفتار عادی و طبیعی و همراه با همدلی (نه ترحم) و جدیت با کودکان است؛ طوریکه عزتنفسشان حفظ شود، درعینحال رفتار ترحمآمیز هم نبینند. اگر ما با جدیت، رفتار تکدیگری را خاموش و رفتار باعزت را تقویت کنیم، میتوانیم به تغییر طولانیمدت این رفتارها امیدوار باشیم.
اگر بتوانیم این رفتارها را فراگیر کنیم، این کودکان، تمرکز خود را روی شیوههای فروش و ارائه خدماتشان میگذارند، نه روی نحوه التماسکردن و ترحمطلبیشان (رفتاری که الآن رایج است).
در این حالت، میتوانیم روی کارکردن بچهها کار کرده و تلاش کنیم، آن را به حداقل برسانیم. پس فراموش نکنیم که این ماجرا دو سو دارد؛ یکی کودک کار… و یکی، تکتک ما اعضای جامعه.