«غصه نخوریا من مطمئنم تا چند روز دیگه خوب میشی!» صدای عرفان رو شنیدم که زل زده بود به چشمهای مینا خانم و این جمله رو بهش میگفت. مینا خانم صاحب همون خونهای بود که با تمیز کردنش خرج خونهمون رو درمیاوردم. بعد از کار گفتم: پسرم چرا انقدر با اطمینان بهش گفتی خوب میشی؟ جوری که انگار سوال بیموردی پرسیده باشم نگام کرد و گفت: «خب من دعا کردم دیگه وقتی میگم میشه؛ میشه.»
مامان عرفان که این خاطره رو توی جلسه مددکاری تعریف میکرد یاد تموم دعاهای زندگیم افتادم فرق دعا کردن من با عرفان این بود: پسرمون از ته قلب کوچیکش مطمئن بود که اگه دعا کنه پس حتما میشه.
5/5 - (1 امتیاز)