زنگ تفریح داشتم بین بچهها قدم میزدم. چشمم به شیرین افتاد که در صف تاب ایستاده بود. نزدیکش که رسیدم فوری خودش را در آغوشم انداخت و گفت سلام خانم، اومدم بالا نبودین…میخواستم یه چیزی بهتون نشون بدم! گفتم باشه عزیزم بیا بریم روی صندلی بشینیم. کنار هم نشستیم، دست چپ اش را بالا آورد و گفت خانم نگاه کن! بابام برام النگوی طلا خریده. ببین چقدر زیاده! هیچکس اندازه من طلا نداره تو دستش .گفتم چقدر قشنگ مبارکت باشه عزیزم. شیرین دستش را مقابل صورتم تکان داد تا النگوهایش جیرینگ جیرینگ کند و دوباره با ذوق بیشتری ادامه داد : بابام رفته بود کابل تا برای آبجی کوچیکم شناسنامه بگیره. وقتی برگشت برای دوتامون طلا آورده بود. مامانم میگه بابات پول نداره و اینا الکیه اما آبجیم میگه طلای راست راستکیه… خانم شما بگو اینا واقعی ان یا الکی؟
عجب برزخی گیر افتادم. من که میدانستم این النگوها شماره ندارند و از وزن سبکاش هم مشخص بود که اصل نیست. اما اگر حقیقت را بگویم پس این همه ذوق و شور و پز دخترانه را چه کنم؟ اگر حقیقت را هم نگویم پس وجدان و درست کاری چه میشود؟ شیرین همچنان منتظر بود، گفتم خب شیرین جان، راستش…
که ناگهان موبایلم زنگ خورد! خدایا مرسی از بابت فرشته نجاتت…رو به شیرین گفتم باید جواب بدم عزیزم فعلا و به سرعت نور از حیاط خارج شدم.