حالش بد بود میگفت: «خیلی زشته بچسبی به ماشینها و ازشون به زور پول بخوای من خستهام از کار کردن، از چسبیدن به آدمها و… » دوست نداشت دیگه نفسهاش توی دنیای ما پخش بشه. طول کشید تا تونستیم چیزهایی که باعث کار کردنش میشد رو از سر راهش برداریم اما موفق شدیم. فهمیده بودم دوست داره توی کلاس فوتبال شرکت کنه به خاطر همین با کمک آدمهای شهرمون تونستیم توی کلاس فوتبال ثبت نامش کنیم و کمک کنیم تا حال و هواش بهتر بشه. وقتی بعد از ثبت نام، سوار ماشین شدیم تا برگردیم خونه؛ انگار یه آدم دیگه شده بود از چشمهاش اشتیاق برق میزد. انقدر برام حرف زد تا آروم خوابش برد یه خواب راحت که انگار خیلی وقت بود تجربه نکرده بود.
چند وقت پیش روز مادر بود از صبح کلی پیام تبریک بهم رسیده بود. اما جنس یکی از این تبریکها با بقیه فرق داشت. تبریک امیر با هدیه قشنگش وقتی بهم میگفت:« خانم تو برام مادری کردی!» برای همیشه یه گوشه از قلبم موندگار شد.