«خانم من هیچ وقت یاد نمیگیرم چیزی رو ببافم.» شیما وقتی توی مینیبوس جابزی به دستهام نگاه میکرد این رو گفت.
فهمیده بودم یاد گرفتن بافتنی براشون سخته اما کاری بود که شروع کرده بودم و باید تمومش میکردم. پس چشمهام رو بستم و گفتم : «منم همین فکر رو میکردم ولی الان میتونم چشم بسته هم ببافم.»
شیما از همون روز شروع کرده بود به تمرین و بعضی وقتها حتی تا 12 شب هم نمیخوابید. برام تعریف کرد که وقتی پدرش میگفته استراحت کنه یاد چشمهای بسته من میافتاده و میگفته: «وقتی خانممون میتونه اون شکلی شال گردن ببافه منم باید بتونم.»
تا حالا شال گردن به بچهها زیاد هدیه دادیم اما شال گردنهای اونسال یه لذت دیگهای داشت چون رج به رجش با دستهای کوچیک بچههامون بافته شده بود.
5/5 - (1 امتیاز)