از ابتدای سال تحصیلی، تمرکزم در کلاسهای فبک (فلسفه برای کودکان)، روی موضوع «حرفزدن» و تعمق و صحبت درباره آن بود. اکثر بچهها میگفتند: «ما حرف میزنیم چون میخوایم درد دل کنیم… میخوایم کسی ما رو بشنوه و درک بشیم…». یکی از گلایهها و ناراحتیهایشان هم این بود که: «وقتی حرف میزنیم، کسی حرف ما رو اونطوری که منظور ما هست نمیفهمه! اصلا انگار یه چیز دیگه میشنون و یه کار دیگه میکنن!».
این دغدغه بچهها ذهنم را خیلی مشغول کرد. جلسه بعد که رفتم سر کلاس، بعد از سلام و احوالپرسی و اعلام آمادگی بچهها برای شروع کلاس، حدود دو دقیقه یک موضوع را به زبان فرانسه درس دادم! خیلی سریع و بیوقفه. بچهها حتی متوجه نمیشدند که دارم به چه زبانی صحبت میکنم. من هم با آب و تاب و شور و اشتیاق دستهایم را بالا و پایین میبردم و به فرانسه صحبت میکردم. تمام که شد، به فارسی ادامه دادم: «بچهها این موضوعی که درس دادم، خیلی مهمه! اگه توی زندگیتون پیادهش کنین، خیلی از مشکلات حل میشه». بچهها دیگر صدایشان درآمد که «خانم! کجایی حرف زدی؟! ما که چیزی نفهمیدیم».
من گفتم: «دقیقا همین رو خواستم بهتون نشون بدم… گاهی وقتها اسمش اینه که ما داریم به یک زبان مشترک حرف میزنیم، اما واقعا حرف هم رو نمیفهمیم. اون یه چیزی میگه و ما یه چیز دیگه میشنویم و برعکس. برای همین از حرفزدن حس خوبی نمیگیریم».
در ادامه کلاس، بچهها از تجربیات خودشان گفتند و اینکه کجاها حرفی زدند و چیز دیگری برداشت شده است. با هم تمرین کردیم که چطور میتوانیم به یک زبان مشترک برای گفتوگو برسیم.