جمعه بود.
متروهای جمعه سوتوکوری خاص خودش رو داره.
راه رفتن دخترک آدامسفروش هم مثل جمعه، خلوتی خاص خودش رو داشت. خلوت یعنی خلوتی صدا، که مدام نمیگفت آدامسدارم، آقا آدامس میخری؟ تا جایی که پیش خودم گفتم نکنه ناشنواست!
رسید سمتم, نگاهم کرد. نگاهش کردم.
لبخند زدم, لبخند زد.
با دست گفتم آدامس چنده؟ خندید مشتش رو باز کرد که یعنی پنج تومن.
گفتم طعم توت فرنگی هم داره؟ دوباره نگاهم کرد, اینبار چشمش به دهنم بود!
یه بار دیگه شمرده تر گفتم توت فرنگی داره؟ سرش رو تکون داد و یه آدامس گرفت سمتم و دوباره با دستش عدد پنج رو نشون داد. ديگه مطمئن شدم كه كمشنواست. ده تومنى كه بهش دادم رو گذاشت توى جيبش. حس كردم نمىخواد بقیه پول رو بده. با اشاره گفتم پنج تومن رو بده. نفر کناریم گفت چقدر بخیلی خب حالا قید بقیه پولت رو بزن یا یه آدامس دیگه بردار. دخترک گوشهی لباسم رو کشید و یه اسکناس مچاله گذاشت کف دستم و در سکوت به انتهای واگن رفت. وقتی کمی دور شد به نفر کناریم گفتم پنج تومن ارزش مادی زیادی نداره ولی من با نگرفتن اون، شان فروشنده بودن رو از اين بچه مىگرفتم.هنوز یه دونه از اون آدامس توی کیف پولم هست. هر وقت نگاهش میکنم برام یادآور سکوت اون روز مترو و دختری هست که در نهایت بی حرفی, چیزی که میخواست رو بلند فریاد زد.
من توی مدرسه صبحرویش با بچههای زیادی ارتباط دارم.
بچههایی که هرکدوم بعد از مدرسه با یک شغلی، ماجرا میسازن.
توی این چند سال یاد گرفتم که مهمتر از خرید کردن یا خرید نکردن، ارتباط ارزشمندیه که با بچهها میسازم.