از کتابخانه دفتر روانشناسی چند کتاب را انتخاب کردم تا در خانه بررسیشان کنم. بین همه کتابها یک کتاب قرمز خودنمایی میکرد. انگار صدایش را میشنیدم که میگفت « من رو انتخاب کن! من رو با خودت ببر!» اسمش «ایستگاه آخر» بود. داستان در مورد کودکی بود که به همراه مادربزرگش میرود اتوبوسگردی و در یک گردش اتوبوسی اطلاعات زیادی در مورد شهر و آدمهایش پیدا میکند! کتاب را برداشتم و بدون اینکه بدانم چه چیزی در انتظارم است، به سمت خانه حرکت کردم! نزدیک ایستگاه اتوبوس، پارسا را دیدم و چه خوشحال شدم از این دیدار! پارسا یکی از پسرهای مدرسه است که در زیستکده باهم ارتباط خوبی گرفته بودیم. چشمانم برق زد! دنبال یک فرصت بودم که ارتباطمان عمیقتر شود. تازه فهمیدم این کتاب خوشرنگ چرا آنقدر اصرار داشت که همراهیام کند. پیشنهاد خواندن کتاب را به پارسا دادم تا از زمانی که صرف انتظار برای رسیدن اتوبوس میشد، استفاده مفید داشته باشیم .توافق کردیم تا هرکدام به نوبت، یک صفحه از کتاب را بخوانیم. با اینکار روانخوانی و اعتمادبهنفس پارسا تقویت میشد و حس خوبی میگرفت! خواندن کتاب را که تمام کردیم از تجربههایی که در استفاده از اتوبوس داشتیم حرف زدیم. از محلههایمان و مسیرها صحبت کردیم و تا لحظهای که اتوبوس برسد، از هم صحبتی با هم لذت بردیم! وقتی پارسا سوار اتوبوس میشد برایش دست تکان دادم او هم با یک لبخند جوابم را داد. حس میکردم یک چیزی در وجود این پسر تغییر کرده است. انگار که دنیا را عمیقتر میدید یا شاید مسیرها را با نگاه زیباتری تماشا میکرد… .
2 پاسخ
عالی 🙂
سپاس