اشتراک گذاری

شاهنامه‌خوانی، شاهنامه‌بازی، شاهنامه‌زیستی

آیا دیده‌ یا شنیده‌اید که پسرهای هفت‌ یا هشت ساله به شوق اجرای نمایشی روی صحنه با دست‌های کوچکشان دوخت‌ودوزکنند؟ این که پسر‌های دبستانی پس از شنیدان صدای زنگ، کماکان  بمانند کلاس، نروند بازی و فوتبال و گشت، بنشینند کنجی «کلاه‌خود» بدوزند، حیرت‌آور نیست؟ کلاسی که بچه‌ها در آن نشسته و مثل خیاط‌باشی‌ها سرگرم کار بودند، جای سوزن‌ انداختن نبود؛ بس که سوزن و رنگ و طرح زدند به رخت و لباس‌ها. همه چیز را خودشان بریدند و دوختند: از شمشیر و ارّه بگیرید تا کلاه‌خود، سپر و … .

آن‌ها با شوقی کودکانه برای اجرای نمایش «فریدون و ضحاک» آماده می‌شدند! مارِ پشت ضحاک با تاتمی مدرسه درست شده بود. بخشی از بار تهیه لباس بازیگران هم افتاد بر دوش بچه‌هایی که قرار نبود روی سن نقش‌آفرینی کنند.

کوتاه این که همه تجهیزات با کمک بچه‌ها دوخته و رنگ‌آمیزی ‌شد. بسیار به این فکر کرده بودیم که چطور شمشیری درست کنیم که بچه‌های ما با آن حین تمرین به همدیگر آسیب نزنند. شمشیرها را با مواد دورریز و ابر ساختیم. با کمترین هزینه چرم مصنوعی خریدیم و کلاه‌ها را دوختیم. اشتیاق به هنر چه معجزه‌هایی که خلق نمی‌کند!

کودکان صبح‌رویش با شاعران بزرگ ایران همچون «فردوسی» و «مولانا» آشنایی  و بعضا الفت دارند. دانش‌آموزان ما این نزدیکی را وامدار هنر نمایش، نقالی و نقاشی‌اند. از دو سال پیش که با بازیگری بچه‌هایمان، نمایش «شمس و مولانا» را روی صحنه نمایش بردیم، شیرینی این هنرنمایی‌ها زیر زبانشان ماند. پس از این تجربه تماشایی، نیازسنجی کردیم و آشنایی کودکانمان را با شاهنامه در اولویت گذاشتیم.

یکی از یاران جوان و خوش‌قریحه مدرسه،«جعفر چوپانی»، دستی بر هنرهای تصویری، نمایشی و موسیقیایی دارد. او طرح و پیاده‌سازی چند پرده بزرگ نقاشی را که نمایشگر دوره «پیشدادیان» در شاهنامه است، بر عهده گرفت. ماجرای حماسی هوشنگ تا فریدون را نقش زد تا دنیای کودکان را غنی کند. پنج پرده نقاشی با الهام از شاهنامه و وفاداری به قصه‌هایش، از تخیل یار هنرمند مدرسه زاییده شدند. نگارگری هر پرده یک ماه به‌ درازا کشید.

بک‌گراند نمایش (پرده اول نقاشی) از داستان جمشید آغاز می‌شود و در این پرده از نقاشی سیاه و سفید یا همان شب و روز چشم را خیره می‌کند. نخستین بار جمشید بود که سکه ضرب کرد اما این سکه دو رو داشت؛ یک روی سازندگی و یک روی خودستایی. آهسته‌آهسته ایران رنگ می‌گیرد. کمبود آب، بیابان و کوهستان را در تصویر می‌بینیم تا این که رفته‌رفته بیابان و غروب آفتاب توجهمان را به خود جلب می‌کند و آن غروب کامل می‌شود و سپس شب فرا می‌رسد. بعد نور ماه و روشنایی اندکش را می‌بینیم و سپس طلوع خورشید را. هر آنچه در پرده‌هاست در مثنوی فردوسی بوده است، مثلا درخت در شعر آمده بوده که در تصویر هست. در ادامه پرده‌ها گرگ‌و‌میش صبح و خط سفید نمایش داده می‌شود که بوم را به دو قسمت تقسیم کرده است. خیمه ضحاک مثل آتش کشیده شده و دود سیاه دو پرچم هم در کنارش قرار دارد. خیمه قرمزی در بالاست و نارنجی‌پوش‌های کلاه‌قرمز که شبیه شعله‌های آتش‌اند ترجمان شعر «همه سوی دوزخ نهادید روی» است. در پرده‌ دیگری ضحاک یک موجود درهم‌پیچیده برزمین‌افتاده است که چندان وجه انسانی‌اش نمایان نیست. شیطان او را در دستش گرفته و دارد می‌بردش به سمت کوه. هر دو روی پل‌اند و این‌گونه پرده اول و آخر نقاشی به هم می‌رسند.

این پرده‌های بزرگ در طول سال تحصیلی در پایه‌های مختلف مدرسه از دبستان پسرانه گرفته تا «واحد پیشگام» پسران، «واحد همیم» پسرانه و حتی پایه سوم دبستان دخترانه گشتند و گشتند تا در نهایت پنجاه کودک دروازه‌غار آن پرده‌های نقاشی را درست در روز جشن تولد صبح‌رویش در «فرهنگسرای بهمن» روی پرده نمایش برده و بهره‌مندی خود را از نمایش، هنر ششم، به رخ تماشاچی‌ها کشیدند.

هنوز چند ماهی به اجرای نمایش در فرهنگسرا مانده بود و هیچ‌کس نمی‌دانست که قرار است روزی همین بچه‌ها بازیگر نقش‌های فریدون، ضحاک، جمشید، کاوه و … شوند. آنچه اهمیت داشت نه تبحر در بازیگری و نقالی که درآمیختگی روان و ذهن بچه‌ها با قصه‌ها بود. راست است که در داستان رستگاری است. قصه، زبان قرآن است، زبان مارکتینگ است، زبان اخلاق است، زبان سیاستمدارهای کاریزماتیک و درنهایت، زبان اثربخشی و عشق است. در تمام سال تحصیلی ۱۴۰۲ـ۱۴۰۳ همان یار هنرمند مدرسه شعر شاهنامه را از بَر برای کودکان می‌خواند، به زبان فارسی روزگار خودمان برمی‌گرداند، به اندازه فهم بچه‌ها ساده‌اش می‌کرد، به پرسش آن‌ها پاسخ می‌داد و تازه پس از گذر از این چهار خان هر کسی از بچه‌ها عصای نقالی را از مربی هنر می‌گرفت و خودش شاهنامه را برای همکلاسی‌هایش شرح می‌داد. خوانش هر کدام از پرده‌های نقاشی شاهنامه دو تا سه هفته در هر کلاس به طول می‌انجامید. پاییز سال گذشته که نقطه آغاز شاهنامه‌خوانی و نقالی در صبح‌رویش بود، دانش‌آموزان ما زبان به شکوه و گلایه باز می‌کردند که مربی‌شان دارد به چه زبانی با آن‌ها صحبت می‌کند. دیری نپایید که خودشان آهسته‌آهسته، مثنوی‌های فردوسی را به زبان امروزی برمی‌گرداندند. درک حماسه شاهنامه برای بچه‌های پایه اولی دشوارتر از دیگران بود اما دوست داشتیم که دانه فرهنگ و ادبیات را در ذائقه هنری‌شان بکاریم تا جایی که در میانه نوجوانی و ادامه زندگی، فرشته‌هایشان آن‌ها را به دو دست دعای داستان و ادبیات نگهدارند.*

چرا مفاهیم شاهنامه را برای بچه‌ها که ذهنشان مثل آهن‌ربا همه چیز را به خود جلب می‌کند ساده نکنیم؟ «از آن چرم آهنگران پشت پای/ بپوشند هنگام زخم درای/ همان کاوه آن بر سر نیزه کرد/ همان‌گه ز بازار برخاست گرد.» بچه‌ها پس از شنیدن این ابیات از زبان مربی‌شان و برگردان آن به این سخن ساده که کاوه پیش‌بندش را درآورد و بر سر نیزه زد با تماشای کاوه و درفش کاویانی‌اش روی پرده نقاشی به شاهنامه خو کردند. چون پس از عید تصمیم بر این شد که جشن صبح‌رویش را برگزار کنیم در کمتر از دو ماه تدارکات اجرای نمایش از دوخت‌ودوز لباس‌ها گرفته تا آهنگسازی، تدوین و … با همراهی صادقانه و وفادارانه بچه‌ها همراه شد.

در گزینش بازیگرانمان که همگی از اهالی کودکان صبح‌رویش بودند، معیارهای گوناگونی را در نظر گرفتیم. بعضی از نقش‌آفرینان ما از میان بچه‌هایی انتخاب شدند که در معرض آسیب‌های جدی اجتماعی قرار داشتند. دسته دیگر از کودکان منتخب ما، کسانی بودند که معلم‌هایشان می‌گفتند که کودکانی خجالتی‌اند و ناتوان از دفاع از حق خود یا کمرو در پاسخ به پرسش‌ها و کم‌همت در انجام تکالیف درسی. علاوه بر این‌ها برخی از بچه‌های ما باید کوتاه‌قدتر بودند تا دیوهای حماسه به چشم بیایند. سربازان جمشید از کوچک به بزرگ چیده شدند تا به سِن، عمق و پرسپکتیو بدهند. البته که علاقه و رغبت بچه‌ها هم در انتخاب شدنشان برای اجرا روی صحنه نقش داشت. شاید باورش سخت باشد اما برخی از پسرهای دبستان در روزهای آفیش هم دست از سر تمرین‌کردن برنمی‌داشتند. «جمشید» شخصیتی نمادین در شاهنامه است؛ مردی است خودستا اما کارآمد. در جایی از حماسه شاهنامه، رو می‌کند به ایرانیان و می‌گوید: «خوروخواب و آرامتان از من است/ همان کوشش و کامتان از من است/ بزرگی و دیهیم شاهی مراست/ که گوید که جز من کسی پادشاست.» برای انتخاب بازیگر نقش جمشید از بسیاری از پسرانمان تست گرفتیم ولی قدرت بازی هیچ‌کس جادویمان نکرد. بچه‌های بزرگتر اکت خوبی نداشتند. سرانجام پسربچه کوچکی را که توقعاتمان را برای بازی در این این نقش، برآورده کرده بود، مناسب نقش جمشید دیدیم. به این ترتیب، جنبه طنز و اثربخشی ماجرا این بود که پادشاه لاف‌زن را با آن جثه کوچک در چشم تماشاچی‌ها کوچک انگاشتیم. سربازهایش ده تا بیست سانتی‌متر از خودش بلندقامت‌تر بودند. پسرمان بابک در زندگی شخصی خود، به‌خاطر جثه کوچکش هیچ‌وقت جدی گرفته نمی‌شد. وسایلش را که برمی‌داشتند جیکش درنمی‌آمد. بعد از نمایش اگر نگوییم به کل شخصیت دیگری پیدا کرد، می‌توانیم بگوییم که حالش خوب شد. این خوب‌شدن حال روحی، کاری است که تئاتردرمانی با آدم می‌کند. در نمایش شمس و مولانا که سال گذشته برگزار شد بازیگر  کنونی نقش ضحاک روی سن رفته و هنرنمایی کرده بود. ماهان پسر چست‌وچالاکی است. می‌دانستیم که از عهده نقش «ضحاک» برمی‌آید. مربی نمایش برای ایفاگری نقش کاوه کسی را انتخاب کرد که صفت جوانمردی را در او می‌دید. رسول به گفته معلمانش از کلاس درس گریزان بود اما در تئاتر منش دیگری پی گرفته بود. پیش از این که گوشه‌گیر شود مبصر کلاس بود و به وقت غذا از دانش‌آموزان کلیدی مدرسه در توزیع وعده‌های تغذیه در مدرسه محسوب می‌شد. به‌اندازه‌ای با مربی‌اش در مدرسه حیاط دادوهوار کشید و «خروشید، خروشید» گفت که آماده خروشیدن روی صحنه شد: «خروشید کای پایمردان دیو/ بریده دل از ترس گیهان‌خدیو/ همه سوی دوزخ نهادید روی/ سپردید دل‌ها به گفتار اوی.» بچه‌هایش را در عالم شاهنامه گرفته بودند و باید آن‌قدر در قالب نقشش فرو می‌رفت تا خودجوش عربده بکشد و بخروشد. نقش فریدون را باید هر کسی می‌توانست ایفا کند؛ به این معنا که هر کسی بتواند خودش را جای او بگذارد تا به شعار پایان نمایش نزدیک بشویم. نقش فریدون را پسر متواضع و با متانتی بازی کرد.

یک خاطره جالب از این نمایش این است که بازیگر شخصیت فریدون بسیار مودب و مثبت‌اندیش بود و است. با این همه، توقع نداشتیم که بازیگر نقش ضحاک که پسری بود کوچکتر از نقش فریدون او را در تمرین‌ها زمین بزند. زمان برد تا مربی‌ نمایش به ماهان بفهماند که دوستِ بازیگرِ نقشِ فریدون باید او را که ضحاک است زمین بزند. خلاصه که ضحاک دیر از این باورش که وقتی می‌تواند فریدون را زمین بزند نباید بگذارد که دستی‌دستی فریدون برنده میدان شود، دست کشید. چیزی نمانده بود که ضحاک، شاهنامه را تحریف کند.

نکته درخور توجه این بود که همه بچه‌هایی که نقششان در این نمایش دیالوگ‌دار بود آن را از بر کرده بودند: از دختر فردوسی گرفته تا بازیگر نقش فردوسی، از بازیگران شخصیت‌های کاوه و فریدون تا جمشید و ضحاک. مربی نمایش چند روز برای بچه‌ها شاهنامه‌خوانی کرد. بعد دیالوگ چاپ‌شده بازیگران را داد دستشان که از حفظ ابیات مربوط به بازی خود را بخوانند. بیشتر بچه‌های نمایش، پسران کلاس دومی و سومی بودند. مثلا بازیگر نقش ضحاک از کودکان پایه دوم و هنرمند نقش فردوسی از میان دانش‌آموزان کلاس سوم انتخاب شد. چندتای انگشت‌شماری از بازیگران هم پشت نیمکت‌های پایه پنجم می‌نشینند. زنگ‌های تفریح بچه‌ها با ناظم و مربی به‌اتفاق می‌خواندند؛ چون باید روی سن با اکت لب‌خوانی می‌کردند. اول کلمه‌به‌کلمه و بعد خط‌به‌خط و مصرع‌به‌مصرع دنباله کار را گرفتند. ساعت ۱۳ از درس و مدرسه فارغ می‌شدند. از آن زمان تا ساعت ۱۷:۳۰ می‌ماندند مدرسه به عشق نمایش. خوشبختانه خانواده‌ها با ما همکاری کردند و اجازه دادند که از هنر کودکانشان بهره ببریم.

دخترهای دبستانی در پرده دیگری از نمایش، هفت سین را می‌‌آورند در حالی که جمشید روی تخت نشسته است. این‌گونه قصه نخستین عید نوروز درشاهنامه به تصویر کشیده می‌شود: «به جمشید بر گوهر افشاندند/ مر آن روز را روز نو خاستند» اجرای این نمایش فقط حال بازیگرانش را خوب نکرد. خوب است از حال بچه‌هایی که نقشی در نمایش نداشتند،  باخبر شویم. چرا ما روی آوردیم به نقش‌آفرینی پادشاهان پیشدادی در شاهنامه؟ چون بچه‌‎های بزرگترمان در صبح‌رویش فوتبال بازی می‌کردند اما سر بچه‌های کوچکمان در مدرسه‌‌ای که حیاط و راهرویش کوچک است بی‌کلاه می‌ماند. بتمن می‌شدند، پلیس‌بازی می‌کردند و … . بسیاری از این کودکان حالا از مربی نمایششان می‌پرسند که نمایش بعدی را چه زمانی روی صحنه می‌برد. این در حالی است که با مربی‌شان کلاسی را نگذرانده یا شناخت خاصی نسبت به او ندارند. آن‌ها امیدوارند که در نمایش بعدی دبستان، قرعه نقش «رستم» یا «سهراب» به نام آن‌ها بیفتد. همه این‌ها وقتی شنیدنی‌تر می‌شود که می‌فهمیم مربی‌شان هیچ‌وقت درباره رستم یا سهراب با آن‌ها صحبت نکرده است. مولانا و شمس را که بازی کردند، «کیستی تو؟» از شمس و «قطره‌ای از باده‌های آسمان» از مولوی توی سرشان افتاد. آن بازیگر ضحاکی که قبلا دنیا را به هم می‌ریخت، حالا دنیا را با کیستی، تو کیستی توی مولانا و شمس به هم می‌ریزد و از نو می‌سازد. حال خوب بچه‌ها بعد از نمایش مشهود است. کسی که سر توپ بازی به پهنای صورت گریه می‌کرد در زمان آفیش تمرین، صبور بودن را آموخت؛ تا چهار زنگ، بدون این که کاری کند گوشه‌ای می‌نشست، نمایش دیگران را تماشا می‌کرد. جا نبود تکان بخورد اما فهمید باید دندان روی جگر بگذارد که نوبت او هم می‌شود. نقش شیطان را پسری بازی می‌کرد که تروفرز نبود اما در نمایش باید تیزوبز می‌دوید. سر این توفیق اجباری کودک نقش شیطان ما، دویدن را یاد گرفت یا پسرک نقش فریدون صبح‌به‌صبح با مربی‌اش می‌رفت پارک و از روزی پنج‌ تا شنا رفتن رسید به روزی پنجاه تا! بچه‌ها با «پیشدادیان شاهنامه» به پشت پرده یک زندگی بااستقامت یا معمولی آشنا شدند و معنای تاب‌آوری را زیستند. این فقط اجرای نمایش نبود. آن‌ها همان‌طور که پیش‌تر گفته شد دوخت‌ودوز و رنگ‌آمیزی را یاد گرفتند و در انجام کاری خلاق پایداری کردند. کار با هویه و برش تاتمی را بلد شدند. قوه تخلیلشان ابر و تاتمی را شمشیر دید و … .

کار کردن با کودکان و به طور کلی گروه تئاتری با این بزرگی مصائب خودش را دارد. هنرمندی که قرار بود آهنگ پایانی نمایش را زنده اجرا کند برای فوت یکی از اقوامش روز موعود نیامد پای کار، بازیگر نقش فریدون آبله‌مرغان گرفت یا چون پله‌ای را که برای فریدون طراحی شده بود، نتوانستیم تهیه کنیم، یکی دو صندلی پلاستیکی را با پارچه پوشاندیم و شد پله. وقتی فریدون از آن بالا رفت افتاد اما زود خودش را جمع‌وجور کرد، باید در انتخاب بازیگر نقش دختر فردوسی دقت می‌کردیم و کسی را برمی‌گزیدیم که قدش به فردوسی بخورد.

 روی خوب سکه این است که بچه‌ها به‌خاطر دستگاه ارگی که روی سن بود نتوانستند در یک پرده صفشان را تشکیل بدهند. آن‌ها از این اتفاق ناراحت بودند و این احساس وفاداری‌شان را به تلاش گروهی و مدرسه خودشان نشان می‌داد. روی همه شمشیرها اسمشان نوشته شده بود و هر کس شمشیر خودش را در نمایش برمی‌داشت. این بیانگر نظم بود. دخترهای دبستان، نمایش را در پرده‌هایی جدا از پسرها بازی کردند. مربی فرهنگ دبستان دخترانه با آن‌ها تمرین کرده بود.

 یک نکته تئاتر شاهنامه این است که آغاز آن با فردوسی و پایانش با دخترش است؛ کسی که راه پدرش را رفت. دوست داشتیم این پیام را به کودکان صبح‌رویش برسانیم که مرزهای تبعیض جنسیتی را باید از ذهن پاک کرد. هفت دختر دبستانی بسیار مشتاق هنر در اجرای نمایش ما را همراهی کردند. مدرسه لباس سنتی نداشت یا تعداش کم بود. دخترها گفتند که غممان نباشد. لباس‌های سنتی خودشان را آوردند مدرسه و بردند پای صحنه. آن‌قدر همکاری‌شان خوب و موثر بود که خانم مربی‌شان هیچ نگرانی بابت نمایش آن‌ها نداشت. باورش شاید آسان نباشد که این دخترهای پایه سومی و چهارمی آن‌قدر مستقل‌اند که خودشان ایده می‌دهند، خودشان کار را تمام می‌کنند. خودشان لباس می‌آورند و … .

در پشت صحنه نمایش، بچه‌ها یکدیگر را در تاریکی مدیریت می‌کردند، مثلا شیطان در تاریکی پشت صحنه گم شده بود. پسر بزرگتر که نقش دیو را بازی می‌کرد بازیگر شیطان را که کوچکتر و ریزنقش بود و داشت با یکی از بچه‌های دیگر صحبت می‌کرد، دید، او را برداشت و از پشت هدایتش کرد برود روی سن. دانش‌آموزان بازیگر ما این روحیه را داشتند که در لحظه کار را انجام دهند و دست‌وپایشان را گم نکنند.

یک صحنه‌ای به‌‌غایت فلسفی در نمایش داریم که ضحاک مارهایش بیرون می‌آید و نقش زمین می‌شود. عده‌ای سفیدپوش با طنابی به کمکش می‌شتابند و بلندش می‌کنند. سپس دسته سیاهپوشی با طنابی کلفت‌تر او را می‌کِشند. کشاکشی میان این دو درمی‌گیرد. این کشمکش خیر و شر را در ادبیاتمان بسیار دیده‌ایم؛ «جان گشاید سوی بالا بال‌ها/در زده تن در زمین چنگال‌ها.»

 می‌خواستیم این موضوع را به همه نشان بدهیم که ضحاک انسان است و هر کدام از ما می‌توانیم فریدون یا ضحاک باشیم. این کشاکش به مبحث سایه‌های «یونگ» شباهت دارد؛ همه ما تمام خصلت‌های منفی و مثبت را در خود داریم با ماست تا کدام را انتخاب کنیم: «چنان بد که ابلیس روزی پگاه/ بیامد بسان یکی نیکخواه/ دل مهتر از راه نیکی ببرد/ جوان گوش گفتار او را سپرد/ بدو گفت پیمانت خواهم نخست/ پس آنگه سخن برگشایم درست.»

ضحاک اولش نمی‌خواست راه شر را انتخاب کند اما به شیطان آری گفت. گاهی در زندگی یک اشتباه کوچک همه مسیر آدمیزاد را تغییر می‌دهد.

شاید اگر بچه‌ها این نمایش را اجرا نمی‌کردند هیچ وقت این فرصت مهیا نمی‌شد که بیش از هزار نفر آن‌ها را تماشا کنند. دوازده نفر کلاهخود بر سر گذاشتند. پوشیدن لباس‌های نمایش، رویای دانش‌آموزان نسل گذاشته و حتی مربی نمایششان در دوران کودکی بوده است.

شاید اگر شاهنامه را اجرا نمی‌کردیم، هم‌ذات‌پنداری کودکان ما با خیر و شناسایی شر به وضوح روز جشن نبود. آنجایی که کاوه پبش‌بند را دستش می‌گیرد همه کودکان فرهنگسرای بهمن با آن همراه می‌شوند.

برای موسیقی نمایش از سمفونی‌های مختلفی استفاده کردیم و این که این‌ها چطور به هم بچسبند کار را پیچیده می‌کرد. در ابتدای کار سمفونی هفت‌خان اسفندیار روی پرده بود. تیتراژ سینمایی آخرین داستان، مختارنامه، سمفونی‌های بتهوون، سفونی خرمشهر، ارباب حلقه‌ها و … را روی پرده شنیدیم. سی ساعت موسیقی گلچین شد و در نیم‌ساعت نمایش به گوش مخاطبان رسید. موسیقی‌ها باید به هم می‌چسبید. مربی نمایش برای انسجام قطعات مختلف موسیقی خودش ویولون‌نوازی کرد، قطعات را به هم پیوند داد و ضبط کرد. همه این‌ها از تمرین نمایش و موسیقی فقط در یک ماه اتفاق افتاد.

* تضمینی از«دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای/ فرشته‌ات به دو دست دعا نگه‌دارت»

امتیاز شما به این مطلب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *