تو یه اتوبوس تو خیابون شوش باهاش آشنا شدم.
مشغول فال فروشی بین مسافرین بود؛ اما سراغ هر کسی که می رفت، نگاهشون رو از او میدزدیدند و به بیرون اتوبوس خیره میشدند.
وقتی ناامید شد، اومد روبروی من نشست. سر و وضع ژولیده ای داشت؛ دستان لاغر و نحیف با یک پلاستیک مشکی در دست که وسایلش را تو اون نگه می داشت. وقتی نگاهش در نگاهم گره خورد، فورا به سمتم اومد، “خاله میشه فال ازم بخری؟” نگاهی به دسته فالش انداختم و به نیت بودن با اون فالی را ازش خریدم. از لبخندش فهمیدم خوشحال هست که بالاخره تونسته یک فال را بفروشه. وقتی باهاش همکلام شدم فهمیدم دل کوچیکش خلوتگاه درد و رنج زیادیه. دختر هفت ساله ای که همچون سه خواهر بزرگتر و برادر کوچیکترش با پرسه زدن در اتوبوس و میدان راه آهن، نان آور خانواده شده بود. وقتی متوجه شد یکی از همیاران مدرسه هستم با اشتیاق پرسید: خاله مدرسه پس کی شروع میشه؟؟ سوالش برایم دنیایی ارزش داشت. کودک کاری که در میان این همه دغدغه و ناملایماتی، منتظر شروع سال تحصیلیه.